گاهنامه

شب تاریک وبیم موج وگردابی چنین حائل / کجادانند حال ماسبکباران ساحل ها

گاهنامه

شب تاریک وبیم موج وگردابی چنین حائل / کجادانند حال ماسبکباران ساحل ها

تولد دو باره من........................................گلبرگ

اینجا و آنجا........
گل هایی می شکفند
وسپس پژمرده می شوند
اما.....
تنها اندکی از ما قادریم
راززایش دو باره آنهارا
در ورق های گلبرگشان بخوانیم.............................بوبن
............................................................................................
دوستان گلم..
مدتی نبودم.........یعنی نمی نوشتم
دو باره آمدم..
آمدم تا دل تنگی ها
شادی ها
خنده ها و گریه هایم را
با شما قسمت کنم............................مرا که بیاددارید؟........من گلبرگم....گلبرگ.

نظرات 6 + ارسال نظر
محسن 7 مهر 1384 ساعت 07:20 ب.ظ http://lovesky.blogsky.com

سلام دوست من .همیشه نوشتن برای یک نویسنده بهترین سنگ صبور بوده و هست

مرد یخی 11 مهر 1384 ساعت 12:30 ق.ظ http://isis.blogsky.com

سلام عزیز جون
وبلاگ خوبی داری
موید باشید
مرد یخی

iCeMaN

عطا و حسام 11 مهر 1384 ساعت 12:40 ق.ظ

هانا 15 مهر 1384 ساعت 02:34 ب.ظ http://www.sokooot.blogsky.com

ایکاش نگاه های ما که به مرگ رسیدن..روزی متولد میشدن....شاید...؟؟؟؟؟

من اگر عاشق نباشم از خودم سیرم
من اگر عاشق نباشم زود میمیرم

من اگر عاشق نباشم از خودم سیرم،
زود میمیرم.

سینه سردش پیشه ماست،
لبریزه دردش پیشه ماست،
همسفر آتش کجاست؟ همسفر آتش کجاست؟

سفرهء دل خالی و بی روزی است
سینه ام محتاج آتش سوزی است؛
سینه ام محتاج آتش سوزی است.

نازنین تو همرهی با راز داران میکنی،
آتشی را زیره خاکستر تو پنهان میکنی

من که خود در معبد دلدادگان آیینه ام
تله خاکستر نمیخواهم درونه سینه ام

من اگر عاشق نباشم از خودم سیرم
من اگر عاشق نباشم زود میمیرم

سفرهء دل خالی و بی روزی است
سینه ام محتاج آتش سوزی است؛
سینه ام محتاج آتش سوزی است


سینه سردش پیشه ماست
لبریزه دردش پیشه ماست
همسفر آتش کجاست؟ همسفر آتش کجاست؟


و مرا نیز همسفر خود بدان یا حق

قاصدک 21 مهر 1384 ساعت 11:55 ب.ظ http://payizan.blogsky.com

سلام عزیزم

انگار مدتی است که احساس می‌کنم
خاکستری‌تر از دو سه سال گذشته‌ام
احساس می‌کنم که کمی دیر است
دیگر نمی‌توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی…
آه…
مردن چقدر حوصله می‌خواهد
بی‌آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی‌حس مرگ زیسته باشی!
انگار این سال‌ها که می‌گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می‌کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می‌شوم!
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب‌تر از این
باشم
با این همه تفاوت
احساس می‌کنم که کمی بی‌تفاوتی
بد نیست
حس می‌کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی‌ام، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازه من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابه‌لای خاطره‌ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم‌های کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است!
آه ای شباهت دور!
ای چشم‌های مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم
بگذار…
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!

ممنون تو به من لطف داری
خوش باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد