اینجا و آنجا........
گل هایی می شکفند
وسپس پژمرده می شوند
اما.....
تنها اندکی از ما قادریم
راززایش دو باره آنهارا
در ورق های گلبرگشان بخوانیم.............................بوبن
............................................................................................
دوستان گلم..
مدتی نبودم.........یعنی نمی نوشتم
دو باره آمدم..
آمدم تا دل تنگی ها
شادی ها
خنده ها و گریه هایم را
با شما قسمت کنم............................مرا که بیاددارید؟........من گلبرگم....گلبرگ.
سلام دوست من .همیشه نوشتن برای یک نویسنده بهترین سنگ صبور بوده و هست
سلام عزیز جون
وبلاگ خوبی داری
موید باشید
مرد یخی
iCeMaN
ایکاش نگاه های ما که به مرگ رسیدن..روزی متولد میشدن....شاید...؟؟؟؟؟
من اگر عاشق نباشم از خودم سیرم
من اگر عاشق نباشم زود میمیرم
من اگر عاشق نباشم از خودم سیرم،
زود میمیرم.
سینه سردش پیشه ماست،
لبریزه دردش پیشه ماست،
همسفر آتش کجاست؟ همسفر آتش کجاست؟
سفرهء دل خالی و بی روزی است
سینه ام محتاج آتش سوزی است؛
سینه ام محتاج آتش سوزی است.
نازنین تو همرهی با راز داران میکنی،
آتشی را زیره خاکستر تو پنهان میکنی
من که خود در معبد دلدادگان آیینه ام
تله خاکستر نمیخواهم درونه سینه ام
من اگر عاشق نباشم از خودم سیرم
من اگر عاشق نباشم زود میمیرم
سفرهء دل خالی و بی روزی است
سینه ام محتاج آتش سوزی است؛
سینه ام محتاج آتش سوزی است
سینه سردش پیشه ماست
لبریزه دردش پیشه ماست
همسفر آتش کجاست؟ همسفر آتش کجاست؟
و مرا نیز همسفر خود بدان یا حق
سلام عزیزم
انگار مدتی است که احساس میکنم
خاکستریتر از دو سه سال گذشتهام
احساس میکنم که کمی دیر است
دیگر نمیتوانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی…
آه…
مردن چقدر حوصله میخواهد
بیآنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بیحس مرگ زیسته باشی!
انگار این سالها که میگذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس میکنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه میشوم!
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیبتر از این
باشم
با این همه تفاوت
احساس میکنم که کمی بیتفاوتی
بد نیست
حس میکنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگیام، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازه من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابهلای خاطرهها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشمهای کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است!
آه ای شباهت دور!
ای چشمهای مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم
بگذار…
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!
ممنون تو به من لطف داری
خوش باشی