داستان من.........
دور ودراز است
اگر بخوانی ام
درنیمه راه رهایم می کنی
داستان من
بی رمز وراز است
ازمقدمه.......... آخرش پیداست!
پس خواندنی نیست چندان
داستان من........ درزندگی
بوی مرگ می دهد
کتاب را درقفسه روبرویت بگذار
ولی نخوان.......
چون خسته کننده است این داستان من
خواب آوراست وکسالت بار
وتو........... خسته تراز آن که درکتاب ناامیدی ومرگ
بدنبال امید بگردی.....
ومن خسته بودم که این کتاب رانوشتم
داستان من دلچسب نیست............ رمزوراز ندارد............... ازمقدمه............. انتهایش پیداست
داستان من............ من............. داستان
خسته کننده نه.....................دلانگیز و غم انگیز...گاهی ..چی بگم؟
میخوانمت
مثل ترانه ای...
مثل قصه ای کوتاه...
مثل یاد واره ای...
مثل پیامی که از راه دور میرسد...
خسته نمیشوم...
دلگیر هم ...
از جنس خودمی چون شاید
و یا زبانت آشناست چون شاید ...
یادت میکنم و دلم به تنگ می آید...
میخوانمت و انگار که دیده باشمت...
انگارکه بوسیده باشمت...
چشمم پر میشود
از طراوت باران...
عشق را تجربه کردیم...
تمامش هوس است !
یک نگاه و زهر خند و لمس و یک بوسه،
بس است !
ما به حیرت سر انگشت به دندان بردیم...
که چرا یار ، به همت پی آزردن ماست
یار خندید و بما گفت : همین یک نفس است !
حاصل عشق ،
جز اندوه نشد
حاصل یک نفس اما
شب و روزی تنها... در قفس است!
عمر ، کافیست ،
که تا فرصت عشقی باشد
طاقت یار کم است !
حوصله اش زین ، بس نیست !