گویند درویشی در نزدیکی های شبی زمستانی به شهری رسید..وچون جائی برای گذران شب نداشب در یک نانوائی را کوبید شاگرد نانوائی درب را گشود...درویش سئوال کرد درویشم و در گذر که بدینجا رسیدم جائی برای آرمیدن ندارم و اگر رخصت دهی شب را در این جا سر کنم..شاگرد نانوا او را بداخل دعوت کرد... ودرویش بدرون رفت...از دور دور ها صدای طبل و تنبوری بگوش می رسید...درویش از شاگرد نانوا یرسید این صدا ها بهر چیست؟ شاگرد گفت امشب شب سمور است و صدااز مجلس جشن حاکم می آید.درویش شب رادر یای تنور به صبح رسا نید و فردا هنگام بدرود گفتن رو به شاگرد کرد و گفت:شب سمور گذشت و لب تنور گذشت.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سلام دوست عزیز وبلاگ خوبی داری ولی حیفه وقتتو روی یه وبلاگ بذاری اگه خواستی می تونی وبلاگتو به سایت تبدیل کنی دیدنش ضرر نداره یه سری بزن
www.holderhost.com
http://www.google.com/reader/item/tag:google.com,2005:reader/item/085547682dee285c
مجسمه مادر در میدان محسنی سر جایش است.حال کی دروغگوهست؟