وهم خشک قدیمی!
دستان نامهربانی داستانی..
بست نیست هزاره ها که گذشت؟
وزخم خنجرت.گل سرخ ناشکفته.خون چکان و چشم مادر گریان!
بست نیست بیابانت لاله زار..آذین یرچم های سرخ؟
بست نیست کشتزارت سیاوشان؟
خوشه گندمت کجاست؟
تنورگرمی قرص نانی؟
شمشیرت زنگار گرفت.یاریگرخیال رفتگان.
شاهین ترازویش نمی توانی کرد..اگرخویشش کنی!
وهم بی رحم خشک قدیمی
گفتگویم را نمی شنوی؟
هذیان نیستم.گفتگوگرم...
نامهربانی داستانی
رستم باستانی.
تو آنی که میدانی... میدانی چه میخواهم بگویم؟... خب شاید بدانی... من که نمیدانم...
سلام ....... مطلبتان را خواندم .... شما حس شعر بسیار خوبی دارید ... فکر میکنم باید شما از شاعران خوب باشید .... به هر جهت ... تبریک میگویم ...
مثل همیشه دمت گرم خشایار. حال کردم.موفق باشی