سیل خواب...
سیل خواب از چشمانم جاریست اما
خوابم نمی برد
ازکتیبه نیاکانم
تنها آه حسرت ودریغ مانده است
دیگر هیچ فرهادی به کوه نمی زند
زیرا عاشقی به اندک بهایی
دردهلیز قلب ها چال شده اند
تاریخ نیاکانم رادرخواب می بینم
درحال سوختن است
چه خواب وچه بیدار
مادرحسرت یک لبوان چای داغ
وگپی درباره آزادی
باید بسوزیم و ویران شویم
سیل خواب دوباره سرازیر شد
بالش بیداریم راباخود برد
پلک ها را بهم می چسبانم
خوابم نمی برد..
درود
قلم خوبی دارید
امیدوارم موفق و موید باشید
لذت بردم از وبلاگتون
بدرود