گاهنامه

شب تاریک وبیم موج وگردابی چنین حائل / کجادانند حال ماسبکباران ساحل ها

گاهنامه

شب تاریک وبیم موج وگردابی چنین حائل / کجادانند حال ماسبکباران ساحل ها

ناخدایان بی خدای سست آئین درباورما .. بامشاد تابناک

  

 ناخدایان بی خدای سست آئین ورشد نهال انکار دربی باوری ما............................ نصرت درویش

سالهاست بدنیا آمده ایم ودراتاق های نمور خانه ای سوت وکورودر پشت دیوارهای بدون موش زیستن آغاز کرده ایم

درچهار دیواری های خسته _ بی ترس از شحنه ومحتسب مست خندیده ایم وگریه کرده ایم

گاهی فریاد زده ایم  که  صدایش تاگوش بی رمق همسایه بیشتر نرفته است

وجودمان را انکار کرده اند  ناخدایان خداپندار سست دین و آئین

گرچه هشیارو بی صدا وآرام درپس کوچه های شهر گام نهادیم اما همیشه چشم های بدگمانی  بدنبالمان بوده است تا آنسوی بوئیدن دهان ها به ضن مستی

ناخدایان بی خدا وسست آئین از پاگرد درب هرخانه برایمان راهی به سوی بهشت افسانه گشودند و گزمگان سرخوش با شلاقی دردست به معروف امرمان کردند تا به خیال خود چون شبانی مارا از دریده شدن توسط گرگان ! هشدار دهند..

ناخدایان بی خداو سست آئین گفتند: کودکی اید وعام _ گوسفندی اید وخام _ راه سعادت تنها از چهارراه خون نشان ما می گذرد _ اگر همت نکنید _ اگر فریب نفس هرکاره خود رابخورید آژدیهاک هفت سر شما را به آنی می بلعد!

با ور نکردیم  افسانه های دوران جهالت را حتی به جرم خوردن تازیانه درمیدانهای شهر_ آنکه بی مهابا بر بدن  عصیانگر ما تازیانه می زند براین گمان است با هرضربه او وناله ما پای برپله کانی برای رسیدن به حوریان بهشتی درجلوی پایش قرار می گیرد وچنین است که شهوتناک وبی  احساس  ودرانتهای خشم وکین  سرفرازانه بر کبودی تنمان می افزاید.

زمزمه های مستی _ ترانه های دوستت دارم _ آواز های گاه وبیگاه  _ گریه های بی بهانه  _ بیداری های شبانه

در پس غروبی دلگیر و انگشتان هنرمند دوره گرد ی که با تمامی احساس  الهه ناز را درسوت وکور کوچه می نوازد

بی هیچ تعارفی باشمایانم  ناخدایان بی خدای سست آئین

مارا با خدایان خود تنها بگذارید _ بهشت شما سالهاست پرشده است _ مارا اهل جهنم خود فرض کنید و پی کار خود روید  _ ما می خواهیم دردریای  معرفت تا ساحل امید شناکنیم _ ما رابه کشتی سوراخ شده شما نیازی نیست _ نگران مانباشید _ همان بهتر که ما در ذهننیت سوداگر شما دراین دریای طوفانی غرق شویم  _نگران  سعادت مندی مانباشید _ مارابحال خود بگذارید _

دوش گفتا که تورا جان جهان خواهم داد

گفتمش دور که از باده خرابم امروز

درنهانخانه ما زهد وریانیست بدان

صاف وپاک  است وونیالوده به گنداب جنون

خدایان ما گفتند و رفتند واشاره به خاک کردند وما  دروسعت دشت ها به کاشت  وبرداشت بهره آگاهی وآزادی مشغولیم _ شمانیز به خدای خود دل خوش کنید و اورا هردم بخوانید

بامشاد تابناک....... آخرین روزهای تابستان....... سال 2010

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد