چه رازی است ؟چه رمزی ؟
نمی دانم
هرچه خودرا می خوانم
تکرار وتعریف می کنم
به هیچ ..... نمی رسم
شب _ سخت دراز شده است
زندگی همانند طنابی محکم
گلویم را می فشارد
شاید اگر عشق دیدن باران
شوق مرگ شبانه
جنون خواندن ونوشتن نبود
اکنون دود وخاکستر شده بودم
زندگی باتوام
دست از سرم بردار
رهایم کن
برهیچ رنگی می زنم
زخمی به تار عمر خود
این دفتر ازردگی امروز واینجا بسته شد